مقالات

در متن و میانه زندگی

دکتر غلامحسین دینانی  ۱۳۹۹/۱۰/۲۳
در متن و میانه زندگی
دکتر غلامحسین دینانی

 

 

پرسش‌های انسانی را به سه قسم اصلی و بنیادی تقسیم کرده‌اند و هر یک از آن اقسام سه‌گانه را نیز به دو قسم دیگر قابل تقسیم دانسته‌اند... هر آنچه ممکن است به صورت پرسش درآید، در این پرسش‌های شش‌گانه مندرج است و در آنجا که این پرسش‌ها مطرح می‌گردد و به آنها پاسخ داده می‌شود، گفتگوی درست و منطقی به وجود می‌آید. این مسئله نیز مسلم است که گفتگوی درست و منطقی راهی است که انسان با پیمودن آن به مقام معرفت نایل می‌گردد.

 

پرسش‌هایی که در درون انسان شکل می‌گیرند، همانند وزنه‌هایی هستند که در یک کفه ترازو گذاشته می‌شوند. تردیدی نمی‌توان داشت که وقتی یک وزنه در یک کفه ترازو گذاشته می‌شود، آن کفه خود به خود پایین می‌آید و کفه دیگر بالا می‌رود، اما وقتی به آن پرسش پاسخ مناسب داده می‌شود، کفه دیگر ترازو با کفه‌ای که پرسش در آن قرار گرفته است، هماهنگ می‌گردد و تعادل برقرار می‌شود. فراز و فرود فکر فلسفی بالا و پایین رفتن دو کفه میزان خرد انسان است و البته با میزان عقل و خرد انسان همه امور جهان سنجیده می‌شوند و جایگاه آنها معلوم می‌گردد.

 

به هر صورت، زندگی کردن در زمان، فقط در زمان بودن نیست، بلکه آگاه بودن از زمان و درک معنی آن نیز از شرایط زندگی انسان شناخته می‌شود. این سخن به معنی این است که زندگی با فلسفه نه تنها بیگانه نیست، بلکه در پرتو اندیشه‌های فلسفی معنی خود را هرچه بیشتر ظاهر و آشکار می‌سازد. انسان با همه هستی خود در این جهان زندگی می‌کند و هستی انسان دارای ظاهر و باطنی بوده و باطن او از مراتب متفاوت بسیار برخوردار است. کسی که فقط در مرحله ظاهر زندگی فرو می‌ماند، در همه مراتب هستی خود زندگی نمی‌کند و این زیان بزرگی است که جبران‌پذیر نخواهد بود. اگر کسی بخواهد آگاهانه زندگی کند و رفتار درست داشته باشد، ناچار باید نسبت به برخی از امور نگاه انتقادی داشته باشد و از تسامح و بی‌اعتنایی بپرهیزد.

 

اما چگونه می‌توان بدون داشتن فلسفه درست و منطق محکم، به انتقاد از برخی امور پرداخت و اشخاص دیگر را مورد نکوهش قرار داد؟ هر گونه نقدی در این جهان و در زندگی بشر، مبتنی بر یک فلسفه است و البته هر گونه تأسیس و نوآوری نیز مبتنی بر نوعی نقد خواهد بود. زمان پیوسته‌ می‌گذرد و در این گذشتن‌ها، تازه‌ها کهنه می‌شوند و کهنه‌تر می‌شوند و کهنه‌ها از میان می‌روند و جای خود را به آنچه «نو» و «تازه» است، می‌سپارند. تأسیس بر نوعی از تخریب استوار است و تخریب، برای تأسیس صورت می‌پذیرد و البته در ورای همه این نوشدن‌ها و کهنه‌ شدن‌ها، غرض و غایتی نهفته است که ادراک آن غایت و غرض از شئون عقل شناخته می‌شود و فعالیت عقل‌ همان چیزی است که فیلسوف از آن سخن می‌گوید.

 

عقل نظری

زندگی بشر در این جهان بر اساس عقل و اختیار استوار می‌گردد. آنجا که دین یا اخلاق نباشد، جز هرج و مرج و آشوب چیز دیگری نخواهد بود و البته در دین و اخلاق، عقل عملی نقش تعیین‌کننده ایفا می‌کند. تردیدی نمی‌توان داشت که عقل عملی همواره بر اساس نوعی اختیار به فعالیت می‌پردازد؛ اما آیا اختیار کردن و برگزیدن یک امر در میان امور، بدون نوعی از مرجح، امکان‌پذیر است؟ کسی که از عقل سالم برخوردار است، در بطلان و حتی ممتنع بودن ترجیح بدون مرجح، تردید روا نمی‌دارد و در اینجاست که تشخیص ترجیح و شناختن مرجح، از شئون عقل نظری شناخته می‌شود و عقل عملی به عقل نظری بازمی‌گردد.

 

برخی از فلاسفه برای رسیدن به دین و آیین درست، روی عقل عملی که در عمل منشأ اثر واقع می‌شود تکیه می‌کنند؛ ولی باید به این نکته نیز توجه داشت که عمل بدون نظر، از جایگاه محکم و معتبری برخوردار نیست و عقل عملی بدون ارتباط با آنچه عقل نظری خوانده می‌شود، نمی‌تواند به زندگی بشر سامان دهد. عقل نظری با عقل عملی بیگانه نیست و حتی با آنچه «غریزه» خوانده می‌شود نیز ناسازگاری ندارد. عقل نظری ضد دیوانگی است و با آنچه جنون خوانده می‌شود، همسویی ندارد؛ ولی عقل به‌آسانی می‌تواند با غرایز همکاری نماید و برای رسیدن به امور معقول، از آنها بهره‌برداری کند. تردیدی نمی‌توان داشت که حواس ظاهری و آنچه غریزه خوانده می‌شود، تحت تأثیر اغراض انسان واقع می‌شوند؛ ولی عقل می‌تواند همه آنها را به آنچه معقول است، تبدیل کند و از این طریق به زندگی سامان بخشد. هر فرد در زندگی خود دارای اختیار است؛ ولی اختیار،‌ خالق کردار و رفتار او نیست، بلکه اختیار بیش از هر چیز دیگر توجیه‌کننده افعال و اعمال انسان شناخته می‌شود. البته این نیز مسلم است که اختیار، در کار توجیه کردن افعال انسان، همواره از عقل مدد می‌گیرد و این همان چیزی است که «فلسفیدن» خوانده می‌شود.

 

با توجه به این موضوع، می‌توان دریافت که هر فرد در زندگی خود همواره فلسفه‌پردازی می‌کند و در پرتو چراغ فلسفه گام برمی‌دارد، اگرچه ممکن است به درستی نداند که بر اساس نوعی از فلسفه زندگی می‌کند. انسان به حکم اینکه عاقل است، بر اساس نوعی فلسفه زندگی می‌کند؛ ولی بسیاری از مردم نمی‌دانند که آنچه انجامش می‌دهند، بر اساس یک فکر فلسفی صورت می‌پذیرد.

 

تفاوت میان فیلسوف با مردم دیگر، این است که او می‌داند فیلسوف است و زندگی خود را نیز بر اساس اندیشه‌های فلسفی‌اش شکل می‌دهد، در حالی که بسیاری از مردم، حتی اگر کارهای آنها بر اساس موازین فلسفی انجام پذیرد، نسبت به فلسفی بودن آنها آگاهی ندارند. اساساً‌ «دانستن» درست همان چیزی است که دانستنِ دانستن یا «علم به علم» خوانده می‌شود. کسی که می‌داند، ولی نمی‌داند که می‌داند، در واقع دانا نیست. آگاهی به «علم مرکّب» اطلاق می‌شود و علم مرکب در جایی تحقق می‌پذیرد که شخص عالم نسبت به چیزی علم پیدا می‌کند و از علم خود نسبت به آنچه معلوم او واقع می‌شود، نیز آگاهی دارد. امتیاز انسان بر موجودات دیگر نیز در همین است که او به آگاهی خود آگاهی دارد و از علم به علم خود برخوردار است. موجودات دیگر در این جهان علم به علم ندارند و از آگاهی به آگاهی‌های خود برخوردار نیستند.

 

البته انسان نیز مانند هر حیوان دیگری دارای شهوت و غضب است؛ ولی ویژگی او در این است که علاوه بر شهوت و غضب، از قدرت ادراک علمی و عقلی نیز برخوردار است و از طریق قدرت ادراک عملی و عقلی، نیروی‌های دیگر خود را مهار می‌کند و به اندازه لازم از آنها برخوردار می‌گردد. خصلت دیگر انسان این است که حواس پنجگانه ظاهری او متخالفند و هر یک از آنها غیر از دیگری به شمار می‌آید، ولی در عین اینکه این حواس پنجگانه متخالف شناخته می‌شوند، مخالف یکدیگر نیستند و می‌توانند همراه و هماهنگ باشند. بر اثر هماهنگی و همراه شدن حواس پنجگانه است که شخص می‌تواند به زندگی‌اش سامان بخشد و از جایگاه خاص خود در زندگی سخن بگوید. اگر همین نوع از هماهنگی که در حواس پنجگانه یک شخص تحقق می‌پذیرد و زندگی او سامان پیدا می‌کند، در میان افراد یک جامعه نیز تحقق می‌پذیرفت، آن جامعه نیز به‌درستی سامان پیدا می‌کرد و جامعه کامل انسانی شکل می‌گرفت.

 

مشکل بزرگی که منشأ پیدایش بسیاری از نابسامانی‌‌ها به شمار می‌آید، این است که علم انسان جامع و کامل نیست و هر اندازه یک شخص نسبت به چیزی علم پیدا کند، به همه وجوه و جوانب آن آگاهی به دست نمی‌آورد. از باب نمونه می‌توان گفت: وقتی به یک جسم علم پیدا می‌کنیم و می‌دانیم که دارای ابعاد است، این خود نوعی از آگاهی نسبت به یک شئ به شمار می‌آید؛ ولی در همان حال ممکن است از آنچه حادث بودن آن جسم خوانده می‌شود، آگاهی نداشته باشیم. آگاهی انسان نسبت به برخی از جهات یک شئ و آگاه نبودنش از جهات دیگر آن شئ، موجب پیدایش بسیاری از مشکلات بوده و منشأ اختلاف‌‌ها و تفرقه‌‌ها شناخته می‌شود. علت اینکه پیشرفت شگفت‌انگیز و بی‌نظیر علوم به مشکلات جامعه بشری پایان نداده و نتوانسته از عهده این کار برآید، در همین مسئله باید مورد بررسی قرار گیرد. هر علمی «موضوع خاص» دارد و در باره آنچه بیرون از آن موضوع است، سخن نمی‌گوید. موضوع هر علمی نیز از همه‌ جهات و جوانب مورد بررسی قرار نمی‌گیرد. در این صورت چگونه می‌توان به یک دیدگاه شامل و جامع‌الاطراف نسبت به جهان دست یافت و درباره‌اش سخن گفت؟

 

علم و فلسفه

فلسفه گونه‌ای از آگاهی است که از فراگیر بودن و شامل شدن برخوردار است و می‌تواند از ورای هر امری، به آن بنگرد. فلسفه بیش از آنکه در ادراک یک موجود محدود شود و محصور بماند، به «وجود» می‌اندیشد و از هستی سخن می‌گوید. فلسفه با علم بیگانه نیست و با آن مخالفت ندارد، ولی از محبوس شدن در یک قالب و فروماندن در آنچه فقط «محسوس» است، پرهیز می‌کند و همواره با نور عقل و چراغ استدلال منطقی به پیش می‌رود. فلسفه پیوسته می‌کوشد که از دریچه چشم وجود به آنچه موجود است، بنگرد و البته این نوع از نگاه از هر نوع نگاه دیگری فراگیرتر است. از دریچه چشم «وجود» به موجودات نگریستن، بدون نگریستن وجود به وجود امکان‌پذیر نیست. هستی به حکم اینکه هستی را می‌یابد، هر آنچه به هستی درمی‌آید نیز در آن نگریستن عام و فراگیر مندرج است. موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد. وجود نیز بدون موجود برای کسی ظاهر و آشکار نمی‌شود. وجود همه موجودات از ازل تا ابد به وجود حق تعالی وابسته است. البته ظهور حق ‌تعالی نیز در موجودات بوده و جایی برای انکار آن باقی نمی‌ماند.

 

زندگی در «ارتباط» معنی پیدا می‌کند و ادراک ارتباط از ویژگی‌های عقل شناخته می‌شود. در میان هر گونه ارتباطی که قابل تصور باشد، هیچ ارتباطی برومندتر از «ارتباط موجود به وجود» قابل طرح شدن و بررسیدن نیست. ارتباط موجود با وجود یک مسئله فلسفی است و ادراکش جز به طریق عقل امکان‌پذیر نیست. همه انواع ارتباط‌ها و نسبت‌هایی که در زندگی و جهان به مرحله شناسایی درآمده‌اند، به رابطه میان وجود و موجود بازمی‌گردنند و آن رابطه فقط در یک مسئله فلسفی مورد بررسی قرار می‌گیرد. بزرگان اهل حکمت به‌درستی گفته‌اند: فلسفه درختی است که ریشه‌اش متافیزیک است و شاخه‌هایش علوم. زندگی انسان در تاریخ تحقق پیدا می‌کند و تاریخ نیز صورت زندگانی افراد بشر در طول زمان با یکدیگر است.

 

البته بررسی آنچه ریشه‌های تاریخ شناخته می‌شود، جز در پرتو اندیشه‌های فلسفی میسر نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت: زندگی انسان همانند یک درخت است که ریشه‌هایش در فلسفه مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد و شاخه‌هایش در علوم مورد توجه واقع می‌شود. انسان موجودی است که همواره خود را آزاد می‌یابد؛ ولی آزادی واقعی و نفس‌الأمری، در «مطلق» تحقق می‌پذیرد؛ بنابراین انسان به حکم اینکه می‌تواند از ادراک معنی مطلق برخوردار گردد، خود را آزاد می‌یابد. انسان نه تنها به واسطه گستردگی ادراک خود در عالم معنی، می‌تواند به درک «معنی مطلق» دست یابد و این امر از ویژگی‌های او شناخته می‌شود، بلکه حتی از جهت صورت ظاهری نیز تنها موجودی است که راست‌قامت است و راست‌قامت بودنش در حالت بیداری تحقق می‌پذیرد.

 

انسان در غیر حالت «بیداری»، نمی‌تواند راست‌قامتی خود را حفظ کند. انسان زندگی اجتماعی دارد و با افراد همنوع بر خود بر اساس قانون رفتار می‌کند. حیوانات نیز زندگی می‌کنند، ولی هر حیوانی به حکم غریزه مخصوص به خود عمل می‌کند و با قانونی که محصول اندیشه است، آشنایی ندارد؛ بنابراین زندگی اجتماعی انسان بر اساس «اندیشه» استوار است و آنجا که در اندیشه انسان‌ها خلل وارد می‌شود، زندگی آنها نیز اختلال پیدا می‌کند. جامعه‌ای که درست می‌اندیشد، به‌درستی و خوبی زندگی می‌کند و البته نابسامانی در اندیشه نابسامانی در زندگی را نیز به ‌دنبال می‌آورد.

 

چهار موضوع

انسان در مورد چهار موضوع بیش از هر چیز دیگری می‌اندیشد و به اهمیت آنها آگاه است: 1ـ زمین، 2ـ آسمان، 3ـ فنا یا مرگ، 4ـ بقا یا رستگاری. اندیشیدن در مورد مسئله سوم و چهارم در زندگی انسان نقش تعیین‌کننده دارد و منشأ آثار فراوان شناخته می‌شود. اندیشیدن به فنا موجب پیدایش قلق و اضطراب است و هیچ گونه قلق و اضطرابی با آرامش در زندگی سازگار نیست. البته تفکر در بقا، موجب آرامش است و در زدودن حالت قلق و اضطراب نقش عمده و بنیادی دارد. درست است که انسان موجود است و به هستی خود آگاهی دارد، ولی درک معنی نیستی، فهم او را از هستی خود در معرض تهدید قرار می‌دهد.

 

کسی که در قلق و اضطراب فرو می‌رود، از مسیر متعارف و معمول زندگی خود بیرون می‌رود و با مردم دیگر نیز به طور متعارف رفتار نمی‌کند. انسان در زندگی خود ممکن است مرتکب خطا شود و از اینکه ممکن است مرتکب خطا شود نیز آگاهی دارد. همین آگاهی در انسان که ممکن است او در راه خطا و اشتباه گام بردارد، منشأ پیدایش نوعی قلق و اضطراب در او می‌گردد. تنها چیزی که می‌تواند بر این نوع از اضطراب غلبه کند، اعتماد انسان بر معرفت و شناخت خویشتن است. اعتماد داشتن انسان بر شناخت و معرفت خویش اساس و زیربنای هرگونه اعتماد دیگری است. کسی که بر شناخت و معرفت خود نسبت به امور اعتماد ندارد، چگونه می‌تواند با اعتماد کامل به زندگی خود در این جهان ادامه دهد؟

 

البته اعتماد داشتن انسان بر شناخت و معرفت خویش، خود نوعی شناخت از معرفت و شناخت است: شناختن شناخت و معرفت داشتن به معرفت که در اصطلاح حکمای مسلمان علم مرکب خوانده می‌شود، از ویژگی‌های انسان است و موجودات دیگر در این جهان از آن برخوردار نیستند. این سخن به معنی این است که شناخت اعتبار خود را از شناخت به دست می‌آورد و هیچ موجود دیگری در این جهان نمی‌تواند به آنچه شناخت و معرفت خوانده می‌شود، اعتبار بخشد.

 

شناخت به حکم اینکه شناخت را می‌شناسد، به خطای در شناخت نیز آگاهی پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: تصحیح شناخت به واسطه شناخت صورت می‌پذیرد و هیچ موجود دیگری در این جهان نمی‌تواند در تصحیح شناخت و اعتبار بخشیدن به آن نقش داشته باشد.

 

بسیاری از علمای علم اصول فقه، در جهان اسلام، از ذاتی بودن «حجیت قطع» سخن می‌گویند. شاید بهتر این باشد که به جای سخن گفتن از ذاتی بودن حجیت قطع، از ذاتی بودن حجیت علم و معرفت سخن گفت. اعتبار «قطع» به این است که از نوعی شناخت و آگاهی حکایت می‌کند، ولی ممکن است در برخی موارد، حالت «قطع» جنبه نفسانی داشته باشد و از غیرمتعارف بودن شخص دارای قطع حکایت کند. در میان افراد بشر کسانی هستند که نسبت به هر امری از امور به آسانی «قطع» پیدا می‌کنند و در حالت «قطع» خود نیز پافشاری می‌کنند و اصرار می‌ورزند. این‌گونه اشخاص در اصطلاح علمای علم اصول فقه، «قطاع» خوانده می‌شوند و البته «قطع قطاع» حجیت ندارد و در واقع معتبر شناخته نمی‌شود، اگرچه به شخص قطاع نمی‌توان گفت که به حکم قطاع بودنش، قطع او دارای اعتبار نیست. شخص قطاع تنها هنگامی می‌تواند به معتبر نبودن قطع خود آگاهی پیدا کند که به درستی دریابد قطاع است و به آسانی و بیرون از حد متعارف، نسبت به هر چیزی قطع پیدا می‌کند.

 

کلید پرسش

در اینجا دوباره به این نتیجه می‌رسیم که هر گونه شناخت و معرفتی در پرتو شناخت و معرفت دیگر قابل بررسی و چون و چرا خواهد بود. چون و چرا کردن، از کارهای ذهن است و طرح پرسش نیز از شئون آن به‌شمار می‌آید. در آگاهی مطلق، پرسش معنی پیدا نمی‌کند. در نادانی مطلق نیز پرسش مطرح نمی‌گردد. پرسش تنها در جایی می‌تواند مطرح شود که ذهن انسان نسبت به برخی امور آگاهی دارد و نسبت به امور دیگر جاهل است و آنها را نمی‌شناسد. از اجمال به تفصیل رفتن نیز از مواردی است که در آن، «پرسش» جایگاه دارد و می‌تواند نقش بزرگ و تعیین‌کننده داشته باشد. آنچه مسلم است و نمی‌توان در آن تردید روا داشت، این است که با کلید پرسش، قفل دروازه شهر آگاهی‌ گشوده می‌شود و آنچه در شهر آگاهی به مرحله بروز و ظهور می‌رسد، در معرض نگاه انسان قرار می‌گیرد. پرسش نیز دارای شروطی است که اگر رعایت نشود، نه تنها مفید و مؤثر نیست، بلکه ممکن است خطرناک و زیانبار نیز باشد.

 

کسی که از جزئیات یک شئ می‌پرسد، بدون اینکه از معنی ماهیت و هویت آن کمترین آگاهی ‌را داشته باشد، فقط وقت خود را تلف می‌کند و هرگز به حقیقت آن نخواهد رسید. در جزئیات فروماندن و از کلیات به طور کلی غافل شدن، ‌جز ورود در آشوب و پریشانی اندیشه، نتیجه ‌دیگری نخواهد داشت. جزئی بدون اینکه نشانه‌ای از یک کلی بوده باشد، جزئی نیست و اگر کلی معنی نداشته باشد، جزئی نیز دارای معنی نخواهد بود. باید توجه داشت که جزئی با آنچه «جزء» خوانده می‌شود، ‌تفاوت دارد و کلی نیز با آنچه «کل» شناخته می‌شود، متفاوت است. اجزای یک کل همواره متناهی بوده و یک کل نمی‌تواند اجزای نامتناهی داشته باشد، در حالی که یک کلی می‌تواند افراد بی‌شمار داشته باشد و البته ممکن است یک امر کلی بیش از یک فرد در جهان خارجی نداشته باشد. فرض افراد بی‌شمار برای یک کلی، به کلی بودن آن لطمه وارد نمی‌سازد، چنان‌که نداشتن بیش از یک فرد نیز با کلی بودن یک امر کلی ناسازگار نیست. این سخن در مورد یک کل و اجزای آن صادق نیست؛ زیرا یک کل اجزای بی‌شمار و غیرمتناهی ندارد، چنان‌که یک کل اگر بیش از یک جزء نداشته باشد، نمی‌توان از آن به عنوان یک کل سخن به میان آورد.

 

تفاوت میان لحظه‌های گوناگون زمان به‌ واسطه خود همان زمان است، چنان‌که وحدت و یگانگی همیشگی زمان نیز خصلت ذاتی خود زمان شناخته می‌شود. در جایی که ما‌به‌الاختلاف به مابه‌الاشتراک بازمی‌گردد، عنوان «تشکیک» یا مشکک بودن بر آن صدق می‌کند. اکنون با توجه به اینکه تشکیک و ذومراتب بودن از خصلت ذاتی «وجود» شناخته می‌شود و در «ماهیت» تشکیک معنی پیدا نمی‌کند، به‌درستی می‌توان گفت زمان از سنخ وجود است و در زمره مقولات و ماهیات قرار نمی‌گیرد. فلاسفه بزرگ نیز در طول تاریخ فلسفه، از مقوله بودن زمان و ماهیت آن سخن نگفته‌اند، ضمن اینکه همه آنها به اهمیت زمان و جایگاه آن در هستی اشاره کرده‌اند و از «دهر» و «سرمد» به عنوان باطن زمان سخن به میان آورده‌اند. خداوند ‌ـ تبارک و تعالی‌ـ سرمدی است. موجودات مجرد و ممکن‌الوجود دهری شناخته می‌شوند، ولی موجودات مادی و عنصری زمانی بوده و همواره تحول و تغییر می‌پذیرند.

 

بودن و شدن

زندگی کردن به مرحله‌ای از هستی انسان اطلاق می‌شود که در گردونه زمان به‌سر می‌برد و با تحول و تغییر بدون توقف همراه است؛ اما مرحله‌ای که او به تجرد کامل می‌رسد، یک موجود دهری شناخته می‌شود و از قید زمان آزاد می‌گردد. زندگی کردن در زمان، همان چیزی است که «شدن» خوانده می‌شود؛ ولی تحقق دهری و سرمدی در واقع همان بودن است. «شدن» عین «بودن»‌ نیست، ولی شدن همیشه برای رسیدن به بودن معنی پیدا می‌کند.

 

تفاوت میان بودن و شدن همان تفاوت‌ میان «وجود» و «موجود» است. موجود به وجود وابسته است، ولی وجود به موجود وابسته نیست، بلکه فقط در آن ظاهر و آشکار می‌شود. وجود تاریخ ندارد، ولی تاریخ وجود پیدا می‌کند. به عبارت دیگر می‌توان گفت: وجود به تاریخ وابسته نیست، ولی تاریخ به وجود وابسته است و به وجود موجود می‌گردد. کسی نمی‌تواند از «تاریخ وجود» سخن بگوید؛ زیرا کسی که از تاریخ وجود سخن می‌گوید، باید موجود بوده باشد و آنچه موجود است، در پرتو نور وجود، موجود شده است. پرتو نور نشان‌دهنده نور است، ولی درباره نور سخن نمی‌گوید. تذکر وجود امکان‌پذیر است و انسان می‌تواند متذکر هستی باشد، ولی تذکر به هستی غیر از سخن گفتن درباره تاریخ هستی شناخته می‌شود.

 

زندگی تاریخ دارد و تاریخ شرح ماجرای زندگی است؛ ولی زندگی وجود نیست، بلکه زندگی از صفات هستی است و «صفت» جلوه‌ای از موصوف شناخته می‌شود. زندگی یک انسان در این جهان، نشان‌دهنده آن انسان است، ولی آن انسان بیش از آنکه فقط زندگی باشد، دارای زندگی است و زندگی‌کننده به شمار می‌آید. زندگی بدون زندگی‌کننده معنی ندارد، تاریخ نیز بدون موجودی که تاریخ را رقم می‌زند، به ظهور نمی‌رسد. همان‌گونه که تاریخ بدون آنچه تاریخمند خوانده می‌شود معنی پیدا نمی‌کند، زمان نیز بدون آنچه زمانمند به شمار می‌آید، جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.

 

تاریخ ظرف وقایع و حوادث جهان است و اگر از همه وقایع و حوادث صرف‌نظر شود، تاریخ نیز جایگاهی نخواهد داشت؛ ولی آیا می‌توان از یک واقعه یا حادثه‌ سخن گفت که به اندیشه درنمی‌آید و از قابلیت اندیشیده شدن نیز برخوردار نیست؟ در پاسخ به این سخن باید گفت: هرگونه واقعه یا حادثه‌ای به اندیشه درمی‌آید و از قابلیت اندیشیده شدن برخوردار است؛ بنابراین تاریخ وقایع و حوادث جهان تاریخ اندیشیدن به آنها نیز شناخته می‌شود. این سخن در مورد تاریخ فلسفه روشن‌تر فهمیده می‌شود؛ زیرا تاریخ فلسفه، تاریخ اندیشیدن انسان به هستی و جلوه‌های وجود است. فلسفه با تفکر به هستی آغاز می‌شود و هستی نیز بدون تفکر به آن مطرح نمی‌گردد.

 

در اینجا ممکن است گفته شود: اگر در تاریخ و استمرار آن، اندیشیدن به تاریخ نیز اهمیت دارد و نقش بنیادی ایفا می‌کند، انتقال اندیشه از یک شخص به شخص دیگر چگونه صورت می‌پذیرد؟ در پاسخ باید گفت: انتقال آگاهی از یک شخص به شخص دیگر، همانند انتقال آب از یک ظرف به ظرف دیگر نیست، بلکه این انتقال از طریق آگاهی شخص به جهل خویش است. شخص مادام که نداند که نمی‌داند، درصدد دانستن برنمی‌آید؛ ولی به مجرد اینکه از نادانی خود آگاه شد، برای دانستن آماده می‌شود و با آماده بودن انسان برای دانستن دانایی فرا می‌رسد. اگر همه جهان پر از آگاهی باشد و یک موجود برای آگاهی آمادگی نداشته باشد، آن موجود هرگز به آگاهی نمی‌رسد. به این ترتیب، آگاهی به ندانستن، مقدمه آگاهی شناخته می‌شود و در واقع آگاهی هرچه باشد، همیشه به سوی آگاهی بیشتر می‌رود و این آگاهی است که آگاهی می‌‌طلبد.

 

اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد و نفس ناطقه انسان که به سبب ذات منوّر است، همواره خود را منور‌تر می‌سازد. نور به سوی نور می‌رود و ظلمت در ظلمت فرو می‌ماند. تاریکی همان نبودن روشنایی است و کسی که از تاریکی بیشتر سخن می‌گوید، در واقع به روشنایی کمتر اشاره می‌کند. وقتی گفته می‌شود اندیشه همیشه به ماورای خود توجه دارد، منظور این است که اندیشیدن توقف ندارد و توقف اندیشه مرگ اندیشه شناخته می‌شود. توجه اندیشه به ماورای خود، تحقق یافتن آن در امر مورد اندیشه است و در اینجاست که تفاوت میان «توهم» و آنچه «اندیشیدن درست» خوانده می‌شود، ظاهر و آشکار می‌گردد. اوهام در بیرون از خود تحقق پیدا نمی‌کنند، بلکه فقط در خودشان فرو می‌مانند و البته آنجا که وهم به عنوان یک اندیشه در خود فرو می‌ماند، از اندیشیدن بازمی‌ماند و در واقع از خود تهی می‌گردد. تهی شدن اندیشه از اندیشیدن، با خود بیگانه شدن است و این همان چیزی است که پوکی و بی‌معنایی خوانده می‌شود.

 

علم و عمل

وقتی می‌گوییم اندیشه همیشه می‌اندیشد، منظور این است که: علم هرگز بدون عمل نیست و عمل از لوازم ذاتی علم به شمار می‌آید. البته عمل دارای مراتب و مراحل متفاوت است و در هر مرتبه‌ای به مقتضای آن مرتبه به ظهور می‌رسد. عمل اندیشه، اندیشیدن است و عملِ دست، برداشتن چیزی و گذاشتن آن است و عمل چشم و گوش نیز دیدن و شنیدن است. با توجه به اینکه عمل اندیشه، اندیشیدن است، به‌آسانی می‌توان دریافت که علم بدون عمل نیست و عمل نیز بدون اینکه به نوعی از علم منسوب گردد، عمل شناخته نمی‌شود. اگر بپذیریم که زمان بدون زمانمند یک امر موهوم به شمار می‌آید، باید اعتراف کنیم که مکان بدون مکانمند نیز جز یک امر موهوم چیز دیگری نخواهد بود.

 

اندیشه بدون اندیشیدن نیز به آنچه یک امر «موهوم» خوانده می‌شود، نزدیک است و نمی‌توان آن را یک واقعیت دارای اعتبار به شمار آورد. ارتباط وثیق و محکم میان علم و عمل باعث می‌شود که برخی از اندیشمندان بزرگ مانند کانت به اولویت عقل عملی باور داشته باشند و آن را بر هر گونه نظر مقدم بدانند. در نظر این اشخاص، علم اخلاق منطق هر گونه فعل و عمل است و زیربنای زندگی بشر شناخته می‌شود. شاید کمتر کسی در جهان پیدا شود که در اهمیت علم اخلاق برای زندگی بشر تردید داشته باشد و نقش عمل را نادیده انگارد.

 

«ذهنی بودن» و «عینی بودن»، دو مرتبه از مراتب وجود شناخته می‌شود و تفاوت مراتب گوناگون هستی نیز به وحدت هستی لطمه وارد نمی‌سازد. با این‌همه، این پرسش همچنان به قوت خود باقی می‌ماند که: آیا کدام‌ یک از این دو عالم (یعنی عالم ذهن و جهان خارج)، گسترده‌تر است و بر دیگری احاطه و اشراف دارد؟ این پرسش در مورد دو مرحله نظر و عمل نیز مطرح می‌گردد و گفته می‌شود که: آیا نظر بر عمل احاطه و اشراف دارد یا اینکه عمل است که می‌تواند در تصحیح نظر و تکمیل آن نقش عمده و بنیادی داشته باشد؟ در پاسخ به این پرسش باید گفت: چه کسی می‌تواند ادعا کند که دایره عمل گسترده‌تر از دایره نظر است؟ جای هیچ‌گونه تردید نیست که در برخی از موارد، عمل در نظر مؤثر است و می‌تواند در تغییر و تحول نوع نگاه انسان به امور، نقش داشته باشد؛ ولی در وسعت و گسترده‌تر بودن عالم نظر، بر جهانی که عمل در آن تحقق می‌پذیرد، جایی برای تردید وجود ندارد.

 

عمل محدود است و در ظرف زمان و مکان تحقق می‌پذیرد؛ ولی نظر در قید زمان و مکان معین نیست و به ماورای زمان و مکان نیز می‌رود. نظر پیش‌رونده است و هیچ دیوار بلندی وجود ندارد که از پیشروی‌اش جلوگیری کند و مانع عبور آن گردد؛ اما به این نکته نیز باید توجه داشت که نظر هر اندازه به پیشروی خود ادامه دهد و در هر راهی که قدم بگذارد، به باطن نفس ناطقه و ژرفای روان آدمی نمی‌رسد؛‌ زیرا ژرفای روح انسان پایان ندارد و به ژرفای آنچه بی‌پایان است، نمی‌توان رسید. برای اینکه معلوم شود چگونه است که نظر نمی‌تواند به ژرفای روح انسان دست یابد، بهتر است به آنچه عنوان معنی بر آن اطلاق می‌شود، توجه گردد.

 

جهان معنی

نظر برای اینکه به حقیقت یک معنی دست پیدا کند، تعریفی می‌کند، ولی هر گونه تعریفی که برای معنی بیان شود، خود یک معنی دارد و به هر گونه معنایی که انسان می‌رسد،‌ می‌تواند از معنی آن معنی بپرسد. در این تسلسل هرگز نمی‌توان به معنایی دست یافت که نتوان از معنای آن معنی، پرسش به عمل آورد. نکته جالب توجه این است که نظر در پیشروی خود به ژرفای باطن انسان نمی‌رسد، ولی از ژرفای باطن انسان به ظهور رسیده است. «کلام» نیز به حکم اینکه نشان‌دهنده نظر انسان است، از همین خصلت برخوردار است. مردم در زندگی خود سخنی می‌گویند و خود را متکلم می‌شناسند، ولی با یک نگاه دقیق می‌توان دریافت که بیش از آنکه ما کلام را ایجاد کنیم و متکلم شویم، این کلام است که ما را متکلم می‌کند و به سخن درمی‌آورد. انسان در همان حالی که برای اشخاص شنونده سخن می‌گوید و خود را گوینده می‌شناسد، شنونده سخن خویش نیز به شمار می‌آید. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان به درون ذات خویش گوش فرا می‌دهد و به ماورای ذات خود می‌اندیشد و با آن ارتباط برقرار می‌کند.

 

انسان تنها موجودی است که «سیر آفاقی» و «سیر انفسی» دارد. او در این سیر دوسویه، به همان اندازه که می‌تواند به ژرفای درون خویش راه پیدا کند و به پیش رود، از سیر و سیاحت در بیرون خویش نیز برخوردار است و می‌تواند در آن فضای گسترده گام بردارد. از درون بیرون آمدن و از بیرون به درون رفتن، کار فکر و خصلت اندیشه است و این سبک و اسلوب اندیشیدن، همان چیزی است که «فلسفه» خوانده می‌شود. همان‌گونه که سایه انسان به مقتضای اوقات و ساعت‌های روز، کوتاه و بلند می‌شود، فلسفه نیز به مقتضای نوع تفکر و سنخ اندیشه اشخاص، کوتاهی و بلندی دارد و هرگز نمی‌توان برای فلسفه از یک اندازه معین سخن به میان آورد.

 

آنچه بر زبان انسان جاری می‌شود، همه چیز نیست، ولی انسان می‌تواند از همه چیز سخن بگوید و آنچه را می‌داند، با زبان ظاهر سازد. این توانایی بدان واسطه است که انسان به روی همه چیز گشوده است و با امور بیگانه نیست. البته انسان می‌تواند با آنچه علاقه ندارد، بیگانه شود و دریچه ورود به ساحت آن را به روی خود مسدود سازد. این توانایی از آثار «اختیار» و «اراده» است و اختیار همان چیزی است که به «آزادی» انسان معنا می‌بخشد. آزادی انسان از هر چیز دیگری در جهان، ارزشمند‌تر است. موجودی که اختیار ندارد، هر اندازه بزرگ باشد، نمی‌تواند هموزن اختیار شناخته شود؛ زیرا اختیار از این توانایی برخوردار است که آن موجود بزرگ را نادیده انگارد و از او روی بگرداند. تنها چیزی که از اختیار بزرگ‌تر است و بر آن برتری دارد، همان چیزی است که «آگاهی» خوانده می‌شود.

 

آگاهی اختیار را به وجود می‌آورد و به ‌آن معنا می‌بخشد. اختیار اگر مسبوق به آگاهی نباشد، کور است و البته معلوم است که اختیار کور و نابینا، راه به جایی نمی‌برد و در گمراهی ابدی فرو می‌ماند. با توجه به آنچه ذکر شد، به‌آسانی می‌توان پذیرفت که عظمت و شکوه اختیار، از عظمت و شکوه آگاهی ناشی می‌شود و آنجا که آگاهی نباشد، اختیار وجود ندارد و اگر هم وجود داشته باشد، قابل اعتماد نیست و ممکن است بسیار خطرناک و زیان‌بخش باشد. فاجعه‌هایی که در طول تاریخ زندگی بشر به وقوع پیوسته و مفسده‌هایی که هم‌اکنون در جامعه انسانی دیده می‌شود، از ‌آثار گونه‌هایی از اختیار است که از روی آگاهی محکم و متین تحقق نپذیرفته است. تنها چیزی که خیر محض و نیکویی صرف بوده و هیچ‌گونه مفسده و ناهنجاری در آن دیده نمی‌شود، آگاهی درست و معقول است و البته هر گونه مفسده و ناهنجاری در جوامع بشری نیز از آثار ناآگاهی شناخته می‌شود. آگاهی گوهری است که از مخزن تعقل متین و استوار به دست می‌آید و انسان تنها موجودی در این جهان است که عاقل آفریده شده است و البته عقل نیز جز تعقل کردن چیز دیگری نیست. نکته‌ای که نباید نادیده گرفته شود، این است که انسان در عین اینکه عاقل آفریده شده است، از جنبه‌های غیر عقلی نیز برکنار نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان معجونی است که عناصرگوناگون در به وجود آمدنش نقش داشته‌اند.

 

در این موضوع نمی‌توان تردید داشت که هر یک از عناصر، در معجونی که از آنها به ظهور می‌رسد، نقش ایفا می‌کند. به همین جهت است که انسان در زندگی خود می‌تواند نقشهای گوناگون داشته باشد. البته اگر عقل به کمال خود در انسان فعالیت کند، عناصر دیگر را در خدمت می‌گیرد و آثار منفی هر یک از عناصر دیگر را محو و نابود می‌سازد. توانایی عقل از هر موجود دیگری در عالم بیشتر است و هیچ موجودی در این جهان نمی‌تواند عقل را محکوم و مغلوب نماید.

 

هیچ حکمی در این جهان از حکم عقل بالاتر نیست و هیچ میزانی نیز از میزان عقل راست‌تر آفریده نشده است. عقل میزانی است که میزان بودن میزان‌های دیگر را معین می‌کند و به سنجیدن درست آنها اعتبار می‌بخشد؛ بنابراین عقل میزان همه میزان‌های جهان است و اگر هر چیزی با میزان مخصوص به خود سنجیده می‌شود، همه میزان‌های جهان با میزان عقل سنجیده می‌شوند. اگر عقل که میزان همه میزان‌هاست، وجود نداشته باشد، هیچ میزان دیگری نیز میزان نخواهد بود.

 

در اینجا ممکن است گفته شود: هر گونه زیبایی و جمال در این جهان به واسطه ذوق درک و دریافت می‌شود،‌ در حالی که آنچه ذوق خوانده می‌شود، همان چیزی نیست که تحت عنوان «عقل» مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد. در پاسخ به این سخن باید گفت: ذوق همان چیزی نیست که تحت عنوان عقل مورد بحث و بررسی قرار می‌گیرد، ولی بدون حساب و کتاب نیز نیست و به هیچ‌وجه با عقل و خرد بیگانه شناخته نمی‌شود. ذوق چیزی نیست که بدون میزان باشد و البته میزان از شئون عقل شناخته می‌شود؛ بنابراین ذوق نیز از زیر سیطره عقل بیرون نیست و مانند هر نوع ادراک دیگری اعتبار خود را از عقل می‌گیرد. درست است که انسان از حواس گوناگون برخوردار است و با زیبایی‌های محسوس سر و کار دارد، ولی ادراک حسی به تنهایی نمی‌تواند زیبایی را بدان‌گونه که در واقع تحقق می‌پذیرد، دریابد.

 

هنر و فلسفه

اکنون اگر کسی ادعا کند که هنر و زیبایی‌شناسی بیش از هر علم دیگری به فلسفه نزدیک است، گزاف نگفته است. انسان به حکم اینکه دارای وهم و خیال و حس مشترک و حواس پنجگانه است، ارتباطش با آنچه در بیرون او قرار می‌گیرد، یکسان نیست. به عبارت دیگر می‌توان گفت: انسان از دریچه‌های مختلف و متعدد می‌تواند به مشاهده جهانی بپردازد که در آن زندگی می‌کند. هر یک از دریچه‌های ادراکی انسان، طریقی است که او در آن گام برمی‌دارد. در این صورت، کدام ‌یک از آنها باید انتخاب شود؟ و ملاک انتخاب یک طریق از میان چندین طریق چیست و چگونه است؟

 

در پاسخ باید گفت: درست است که طرق ارتباط انسان با جهان بیرون، مختلف و متعدد است، ولی همه این راهها همانند نهرهایی هستند که به یک دریا متصل می‌شوند و شنا کردن در آن دریا، همان طریقی است که انسان در آن گام برمی‌دارد؛ بنابراین همه راههایی که انسان می‌تواند در آنها گام بردارد، به یک راه منتهی می‌شوند و آن راه روشن و مستقیم، همان راهی است که «راه عقل» خوانده می‌شود. وقتی گفته می‌شود: راه عقل مستقیم است و کجی در آن وجود ندارد، منظور این است که راه عقل نزدیکترین راه برای رسیدن به مقصد نیز شناخته می‌شود؛ زیرا خط راست و مستقیم کوتاه‌ترین فاصله‌ای است که می‌توان در میان دو نقطه به تصور درآورد. عقل راه است، ولی تفاوتش با راههای دیگر در این است که می‌تواند از جهان طبیعت و عالم عنصری تا عالم ماورای طبیعت و متافیزیک امتداد یابد.

 

در میان الفاظ و کلماتی که رایج و شایع بوده و بسیاری از مردم در هنگام سخن گفتن از آنها استفاده می‌کنند، سه کلمه بیش از کلمات دیگر مطرح می‌شوند که به ترتیب عبارتند از: خدا، وجود، روح. چگونه ممکن است انسان به معنی هر یک از این سه کلمه آگاهی داشته باشد، ولی با آنچه تحت عنوان «متافیزیک» مطرح می‌گردد، بیگانه باشد و آن را نادیده انگارد؟ خدا همه جا حضور دارد، ولی با چشم ظاهری دیده نمی‌شود و محسوس نیست. وجود نیز همه چیز است ولی جز در چهره یک موجود معین به ظهور و بروز نمی‌رسد و بالاخره روح نیز در همه سلول‌های یک بدن فعالیت دارد ولی کسی نمی‌تواند در اعضا و جوارح یک بدن به مشاهده آن بپردازد.

 

چگونه می‌توان از موجود سخن گفت، ولی از آنچه وجود خوانده می‌شود، صرف‌نظر کرد؟ هر موجودی در پرتو نور وجود موجود شده است، ولی وجود به هیچ موجودی وابسته نیست و چون وجود است، موجود شناخته می‌شود. به عبارت دیگر می‌توان گفت: وجود به خود موجود است و هر گونه موجود دیگری به وجود موجود می‌گردد. در وابستگی موجود به وجود است که فقر و نیازمندی معنی پیدا می‌کند و در بی‌نیازی وجود از هر گونه موجود است که بی‌نیازی ظاهر می‌شود.

هرچه در این باب گفته شود، این امر مسلم است که منطق خیال غیر از منطق عقل است و انسان به حکم اینکه هم از عقل برخوردار است و هم از خیال، می‌تواند بر اساس هر یک از این دو منطق سخن بگوید. عالم خیال بسیار گسترده است؛ ولی آنچه در خیال می‌گنجد، به حکم اینکه دارای شکل و صورت است، محدود خواهد بود؛ اما آنچه معقول است، به حکم اینکه شکل خاص و معینی ندارد، از محدوده خیال فرا می‌رود، اگرچه عقل نیز نامحدود نیست. عقل به تحقق هستی اعتراف می‌کند، ولی به حکم اینکه خود عقل از شئون هستی شناخته می‌شود، نمی‌تواند هستی را در خود بیاورد و بر آن احاطه و اشراف پیدا کند. انسان در عین اینکه به محدود بودن ادراک خود آگاهی دارد، به نامحدود نیز می‌اندیشد و از بی‌پایان بودن هستی سخن می‌گوید. سخن گفتن از هستی و اندیشیدن به وجود، کار فلسفه است و هر علمی از علوم جز با آنچه موجود شناخته می‌شود، سر و کار ندارد.

اکنون اگر بپذیریم که هر موجودی به وجود نیازمند است و موجود بدون وجود معنی معقول و محصلی ندارد، می‌توانیم بگوییم که علوم نیز از زیر سیطره فلسفه بیرون نیستند و با حکم فلسفه جایگاه خود را پیدا می‌کنند. هستی در همه جا هست و در هیچ جایی محدود نمی‌شود. انسان به آثار هستی می‌نگرد و به واسطه هستی خود سخن می‌گوید. یکی از اهل معرفت گفته است: «لاتنظر العین الا الیه و لایقع الحکم الا علیه» یعنی چشم جز به او نمی‌نگرد و حکم جز بر او واقع نمی‌شود، چیزی از هستی بیرون نیست و آنچه هست، از آثار هستی شناخته می‌شود. نصیرالدین دهلوی در شعر زیبای خود به همین موضوع اشاره کرده است:

 

  ای زاهد ظاهربین! از قرب چه می‌پرسی؟                  او در من و من در او، چون بو به گلاب اندر
در سینه ناصر دین جز عشق نمی‌گنجد                    این طرفه تماشا بین، دریا به حباب اندر

 

دریا در حباب نیست، ولی حباب از دریا جدا نمی‌شود. وجود در یک موجود خلاصه و محدود نمی‌گردد، ولی موجود به هیچ‌وجه از وجود منفک و جدا نخواهد شد.

انسان همیشه در لحظه زندگی می‌کند، ولی لحظه بدون گذشته و آینده معنی معقول و محصلی ندارد. گذشته اکنون نیست. آینده نیز هنوز نیامده است؛ ولی لحظه از آنها جدا نیست و معنی لحظه بودن خود را در پرتو معنی گذشته و آینده به دست می‌آورد. انسان همیشه در لحظه زندگی می‌کند، ولی او هم به گذشته می‌اندیشد و هم به آینده امیدوار است. کسی که به آینده امید ندارد، نمی‌تواند به زندگی خود ادامه دهد و اگر گذشته نداشته باشد، نمی‌تواند از شخصیت خود سخن بگوید. گذشته اکنون نیست، آینده نیز هنوز نیامده است؛ ولی انسان که همواره در لحظه زندگی می‌کند، به گذشته و آینده‌ای که اکنون حضور ندارند، وابستگی دارد و به آنها می‌اندیشد. وقتی از لحظه و رابطه آن با گذشته و آینده سخنی گفته می‌شود، منظور این است که همه امور این جهان در نوعی رابطه معنی پیدا می‌کنند و هیچ موجودی در عالم امکان بدون هرگونه رابطه تحقق نمی‌پذیرد. موجودات در پرتو روابط معنی پیدا می‌کنند و موجودی که از هر جهت مستقل باشد، در عالم پیدا نمی‌شود.

 

موجودی که از هر جهت مستقل باشد، جز ذات پاک حق چیز دیگری نیست. جهان هستی رشته‌ای از ارتباط‌ها شناخته می‌شود و اگر از این رشته بزرگ ارتباط‌ها صرف‌نظر گردد، از جهان سخن به میان نمی‌آید. زندگی اجتماعی بر اساس ارتباط صورت می‌پذیرد و آنجا که ارتباط نباشد، جامعه به وجود نمی‌آید. البته روابطی که یک جامعه بر پایه آن استوار می‌گردد، بیش از هر چیز دیگر جنبه قراردادی دارد، ولی روابطی که در میان موجودات جهان هستی برقرار است و آنها را به یکدیگر پیوند می‌دهد، تکوینی بوده و از قراردادهای انسانی ناشی نمی‌شوند. چگونه می‌توان از نقش عظیم ارتباط در جهان هستی و در زندگی انسان غافل بود، در حالی که زبان و سخن گفتن، بر نوعی از ارتباط استوار است؟ سخن گفتن انسان بر اساس رابطه میان مبتدا و خبر یا موضوع و محمول و یا فعل و فاعل و مفعول شکل پیدا می‌کند و در ارتباط کلمات مفرد با یکدیگر، جمله‌ها ساخته می‌شوند.

 

انتقال معانی از طریق ارتباط کلمات با یکدیگر و تبدیل شدن تصورات به تصدیق‌ها تحقق می‌پذیرند. اگر ارتباط میان کلمات و تصورات با یکدیگر به‌درستی صورت نپذیرد، سخنها آشفته می‌شود و آنجا که سخن آشفته می‌شود، زندگی نیز آشفتگی پیدا می‌کند و در نتیجه جهان نیز آشفته دیده می‌شود. در آشفته بودن سخنها، دروغگو از راستی سخن می‌گوید و راستی، دروغ پنداشته می‌شود. آنجا که دروغ به جای راستی می‌نشیند، گفتن برای نگفتن است و نگفتن نیز از معنی سکوت برخوردار نیست. در دروغ گفتن که منشأ مفاسد اجتماعی شناخته می‌شود، ارتباط کلمات با یکدیگر از میان برداشته نمی‌شود، بلکه ارتباط کلمات با معانی مقصود اختلال پیدا می‌کند. هرچه در این باب گفته شود، این مسئله مسلم است که اختلال در زبان، اختلال در زندگی است و در زندگی مختل، جهان نیز مختل دیده می‌شود. اگر انسان زندگی را آن‌چنان که هست بپذیرد، دروغ نمی‌گوید و به دروغ گفتن نیز نیازی نخواهد داشت. البته شناختن زندگی بدان‌گونه که هست، از آثار عقل است؛ زیرا عقل به‌درستی می‌داند که یک شئ مادام که به سرحد وجوب و ضرورت نرسد، موجود نمی‌شود؛ بنابراین آنچه موجود شناخته می‌شود، مسبوق به وجوب بوده است و آنچه واجب و ضروری است، نمی‌تواند غیر از آنچه هست، باشد.

 

ممکن است گفته شود: درست است که شناختن زندگی بدان‌گونه که هست از آثار عقل است، ولی عقل محدود است و آنچه محدود شناخته می‌شود، نمی‌تواند زندگی را در واقع بدان‌گونه که هست، بشناسد. در پاسخ باید گفت: عقل محدود است، ولی حدّ آن، دیواری است که به‌آسانی نمی‌توان به آن دست یافت. هر دیواری که در برابر عقل قرار می‌گیرد، عقل می‌پرسد:‌ ماورای آن چیست و چگونه می‌توان بدان رسید؟ پرسیدن از آنچه ماورای دیوار است، در حکم نادیده گرفتن آن دیوار خواهد بود. دیوارهایی که در برابر عقل قرار می‌گیرند، به هیچ‌وجه اندک نبوده و کوتاه نیز شناخته نمی‌شوند، ولی عقل با طرح پرسش از آنچه در ورای آنها قرار گرفته است، آن دیوارها را نادیده می‌انگارد و از آنها عبور می‌کند.

 

تردیدی نمی‌توان داشت که عبور کردن از دیوار سخت و بلند، آسان نیست و شاید در برخی موارد امکان‌پذیر نباشد، ولی باید توجه داشت که هر چیزی هر اندازه سخت و استوار باشد، وقتی زیر سؤال می‌رود و مورد پرسش قرار می‌گیرد، سختی و استواری خود را از دست می‌دهد. شاید هیچ موجودی در جهان از جهت سختی و صلابت از یک ایده و عقیده استوار سخت‌تر نباشد، ولی همان ایده سخت و عقیده استوار وقتی زیر سؤال می‌رود و مورد پرسش قرار می‌گیرد، از سختی و صلابتش کاسته می‌شود، تا جایی که ممکن است به طور کلی محو و نابود گردد. علت اینکه عقل می‌تواند از موانع عبور کند و در قفس عادت‌ها و رسوم گرفتار نگردد، این است که از توانایی درک مطلق برخوردار است. هیچ موجود دیگری در این جهان به مطلق نمی‌اندیشد و از توانایی ادراک آن نیز برخوردار نیست. باید توجه داشت که وقتی می‌گوییم انسان به حکم عاقل بودن از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، منظور این نیست که او به مطلق دست می‌یابد و آن را در ذهن خود ترسیم می‌کند، زیرا مطلق به مجرد اینکه در ذهن وارد می‌شود و صورت ذهنی پیدا می‌کند، مقید می‌گردد و نمی‌توان آن را مطلق به شمار آورد؛ بنابراین وقتی گفته می‌شود انسان از توانایی ادراک مطلق برخوردار است، به این امر اشاره می‌شود که او به مطلق توجه دارد و می‌کوشد در راه نزدیک شدن به آن گام بردارد.

 

انسان از آن جهت به مطلق توجه دارد که با مطلق بیگانه نیست و نشانه‌ای از آن را در خود می‌یابد. در اینجا ممکن است گفته شود: اگر انسان با مطلق بیگانه نیست و نشانه‌ای از آن را در خود می‌یابد، چرا نمی‌تواند به مطلق دست یابد و آن را در ذهن خود ترسیم کند؟ در پاسخ به این سخن باید گفت: چشم انسان با خود بیگانه نیست و همواره درصدد مشاهده خویشتن خویش برمی‌آید، ولی هرگز نمی‌تواند خودش را مشاهده کند و تصویر آن را همانند تصویر موجودات دیگر نشان دهد. انسان اگر با مطلق سنخیت نداشت، نمی‌توانست به مطلق توجه داشته باشد. ولی همان گونه که یادآور شدیم، به ذهن آوردن مطلق و به تصویر درآوردن آن امکان‌پذیر نیست. آنچه موجب شگفتی می‌شود، این است که انسان به مطلق توجه دارد و از آن سخن می‌گوید ولی آنچه در ذهن خود ترسیم می‌کند و در قالب الفاظ و کلمات ریخته می‌شود، مقید است. دلیل مطلق جز مطلق چیز دیگری نیست، ولی مقید نیز بدون مطلق معنی معقول و محصلی ندارد. انسان در زندگی کردن خود مقید است و در رابطه با هر یک از امور این جهان مقید می‌گردد ولی از این توانایی نیز برخوردار است که از هر قیدی خود را آزاد کند و به آنچه قید نمی‌پذیرد، توجه کند. توجه به مطلق داشتن و در آرزوی رسیدن به آن کوشش کردن، از ویژگی‌های انسان است و بزرگی او نیز در همین نکته نهفته است.

مطلق همیشه مطلق است، ولی جز در آنچه مقید است به ظهور نمی‌رسد؛ بنابراین توجه داشتن به مطلق نیز جز توجه داشتن و روبه رو شدن به آنچه وجه مطلق شناخته می‌شود، چیز دیگری نخواهد بود. انسان همواره با امور متناهی و محدود سروکار دارد و پرداختن انسان به امور محدود متناهی خطای او به شمار نمی‌آید. خطای بزرگ انسان در این است که او «غیرمتناهی» را «متناهی» و محدود کند و متناهی و محدود را به جای غیرمتناهی و نامحدود بنشاند. این خطا منشأ هرگونه خطای دیگری است که انسان می‌تواند مرتکب آن شود. متناهی را به جای غیرمتناهی نشاندن، شرک است و شرک نه تنها منشأ پیدایش گناه‌های دیگر است، بلکه بزر‌گترین گناه بشر نیز شناخته می‌شود. انسان به واسطه اینکه عاقل و خردمند است، از مطلق و مقید سخن می‌گوید و به تفاوت میان ذاتی و عرضی باور دارد.

اندیشیدن به جوهر و عرض و تقسیم کردن امور به دو قسم ثابت و متحرک، از ویژگی‌های انسان است و البته طرح این مسائل و بررسی جایگاه آنها در عالم اندیشه همان چیزی است که فلسفه خوانده می‌شود. عقل بزرگترین مظهر خداوند ـ تبارک و تعالی ـ در عامل است و هیچ موجود دیگری در این جهان نیست که در مظهر بودن برای حق تعالی بر عقل، تقدم داشته باشد. کسانی با این سخن سر سازگاری نداشته و روی تقدم «اراده» بر «عقل» اصرار می‌ورزند، این اشخاص می‌گویند: خداوند سبحان با اراده این عالم را آفریده است و برگزیده شدن انسان نیز از آثار اراده حق تعالی شناخته می‌شود. در نظر این اشخاص، برگزیده شدن انسان از سوی خداوند سبحان دلیل بر این است که نقش اراده از هر چیز دیگری بیشتر است، زیرا برگزیدن براساس اراده صورت می‌پذیرد.

کسانی که به اصالت اراده باور دارند، به این مسئله توجه ندارند که اراده همواره مسبوق به عقل است و از روی آگاهی گزینش می‌کند؛ بنابراین آگاهی‌[است که] به اراده اعتبار می‌بخشد و آنجا که آگاهی نباشد اراده ارزشمند نخواهد بود. ممکن است انسان چیزی را بخواهد و نسبت به آن اراده داشته است، ولی آن چیز مورد رضایت خداوند سبحان نبوده باشد، ولی هرگز امکان ندارد که انسان چیزی را بداند ولی خداوند سبحان آن را نداند؛ بنابراین آنچه انسان می‌داند، خداوند سبحان آن را می‌داند و در این آگاهی خطا نیست و رذیلت معنی ندارد، در حالی که آنچه انسان اختیار می‌کند و مورد اراده او قرار می‌گیرد، اگر مورد رضایت حق تبارک و تعالی نباشد، نوعی از رذیلت و گناه به شمار می‌آید. اراده اگر منشأ کارهای بزرگ و نیک شناخته می‌شود، مبدأ پیدایش گناه‌ها و رذیلت‌ها نیز به شمار می‌آید، در حالی که آگاهی از آن جهت که فقط آگاهی شناخته می‌شود، گناه و رذیلت به بار نمی‌آورد.

 

آگاهی بیش از هر چیز دیگر جنبه الهی و آسمانی دارد، ولی اراده به همان اندازه که می‌تواند الهی و آسمانی بوده باشد،‌ از آنچه جنبه زمینی و گناه‌آلوده بودن خوانده می‌شود نیز برکنار نیست. هیچ فیلسوفی در فلسفه خود بیش از کانت و شوپنهاور از اراده بهره‌برداری نکرده است. ولی همه آنچه از فلسفه پرطرفدار کانت برمی‌آید، این است که خداوند سبحان فقط یک اصل موضوعی برای یک نظام اخلاقی است. چیز دیگری از قول به «اصالت اراده» برنمی‌آید. البته همه کسانی که به تقدم اراده بر عقل باور دارند، از این سخن خرسند می‌شوند و با همین نوع از نگاه به هستی می‌نگرند. تاریخ نیز در نظر این‌گونه اشخاص جز بسط اراده انسان، آن هم یک اراده کور، چیز دیگری نیست!

 

وقتی از اراده کور سخن گفته می‌شود، منظور این است که اراده نسبت به آنچه غیر مراد خود خوانده می‌شود، مسدود و دربسته است و نمی‌تواند به مشاهده آنها بپردازد، در حالی که عقل همواره به روی غیر خود مفتوح است و در زبان که مظهر آن شناخته می‌شود، جلوه‌های خود را یکی پس از دیگری ظاهر و آشکار می‌سازد. زبان تجسد تفکر است و تفکر جلوة بارز عقل به‌شمار می‌آید. بدون زبان تفکر امکان‌پذیر نیست و اگر هم امکان‌پذیر باشد، هرگز به ظهور و بروز نخواهد رسید. به عبارت دیگر می‌توان گفت: زبان نور هستی است و آنجا که نور نباشد، همه چیز در ظلمت و تاریکی فرو می‌رود. نور به حسب ذات خود روشن است و هر چیز دیگری را نیز روشن می‌کند. زبان نیز از همین خصلت برخوردار است و به حکم اینکه در خود و برای خود ظاهر است، امور دیگر را نیز به ظهور می‌رساند.

 

انسان به حکم اینکه دارای زبان است، می‌تواند دربارة جهان سخن بگوید. کسی می‌تواند درباره جهان سخن بگوید که او در مقابل جهان قرار می‌گیرد و در اینجاست که بیش از هرچیز دیگر شگفت‌انگیز بودن هستی انسان آشکار می‌شود، زیرا انسان هم در جهان است و هم در مقابل جهان موضع می‌گیرد. شگفت‌انگیز بودن وجود انسان به‌ گونه‌ای دیگر نیز ظاهر و آشکار می‌گردد: قرار گرفتن در میان آزادی و سرنوشت از جمله تقابل‌هایی است که انسان آن را ادراک می‌کند و هیچ موجود دیگری در این جهان از آن آگاهی ندارد. انسان با قرار گرفتن در این تقابل از موجودات دیگر ممتاز می‌گردد. آزادی انسان بیش از هر چیز دیگر در آنجا ظاهر می‌شود که او می‌تواند با خود به مخالفت بپردازد و از خواسته‌های خویش صرف‌نظر کند. موجودات دیگر از قدرت مخالفت با خود برخوردار نیستند. شجاعت مخالفت کردن با خود از هرگونه شجاعت دیگری که در اثر مخالفت با غیر خود به ظهور می‌رسد، بیشتر است.

 

انسان نه تنها از قدرت مخالفت با خواسته‌های خود برخوردار است، بلکه از قدرت غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خویش نیز برخوردار است. تردیدی نمی‌توان داشت که قدرت غلبه انسان بر خواسته‌های خود، از یکسو و غلبه کردن بر اضطراب‌های درونی خود از سوی دیگر، نشان‌دهنده نوعی شجاعت است که در هیچ موجود دیگری یافت نمی‌شود. پای‌بند بودن به موازین اخلاقی یکی دیگر از ویژگی‌های انسان است. چنانکه دینداری و رو به‌سوی حق‌ ـ تبارک و تعالی ‌ـ داشتن نیز از ویژگی‌های دیگر او شناخته می‌شود. البته اخلاقی بودن انسان‌ همان چیزی نیست که تحت عنوان دینی بودن او مطرح می‌گردد، زیرا دین داشتن در انسان گشوده شدن دل او به‌سوی خداوند سبحان است و خداوند سبحان در همه‌جا و همه‌وقت حضور دارد. این حضور بدون واسطه و دلیل قابل درک و دریافت است. در داستان حضرت ابراهیم خلیل و ذبح اسماعیل(ع) مطلق بودن موازین اخلاقی مخدوش می‌شود و مشیت خداوند تبارک و تعالی که مطلق است، به‌جای آن قرار می‌گیرد.

 

موازین اخلاقی اگرچه مطلق شناخته می‌شوند، ولی به‌واسطه امر الهی و دستور خداوند تبارک و تعالی مقید می‌شوند و به حالت تعلیق درمی‌آیند. حقیقت دین بیش از آنکه از طریق برهان‌ و استدلال منطقی برای انسان اثبات گردد، از راه خشیت به ظهور می‌رسد. البته امید به رستگاری نیز در این باب نقش قابل ملاحظه‌ای را ایفا می‌کند. کسانی که از موازین اخلاقی به عنوان امور فطری سخن می‌گویند. به این نکته توجه ندارند که منشأ پیدایش اخلاق در انسان، نوعی بررسی و مقایسه است که در میان آنچه هست و آنچه باید باشد، صورت می‌پذیرد.

 

منشأ و پیدایش بایدها و نبایدهای اخلاقی، شخص انسان است و شخص در هر فردی با کلمه «من» مطرح می‌گردد. اشخاص مادی‌مسلک می‌گویند: آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌شود، نوعی برچسب کاربردی است که بر یک واقعیت مادی و طبیعی چسبانده‌اند! آنها به این امر توجه ندارند که دستگاه عصبی هر چه باشد، نمی‌تواند شخص بودن انسان را توجیه کند. چگونه می‌توان بر مادی بودن فکر و عنصری بودن اندیشه اصرار ورزید، با آنکه مادیت فکر به این می‌ماند که بگوییم زیباترین تابلوهای جهان جز میلیون‌ها ذره رنگ چیز دیگری نیست! در نظر این‌گونه اشخاص زیباترین انسانی که می‌تواند او را دید، جز آنچه میلیون‌ها یا میلیاردها سلول خوانده می‌شود، چیز دیگری نیست!

 

عالَم هر فردی چنان است که او به عالم می‌اندیشد. نوع اندیشیدن هر کس نشان‌دهندة عالمی است که در آن می‌زید. زندگی واقعیت است، ولی واقعیت زندگی برای کسی که زندگی می‌کند،‌ همان‌گونه است که او زندگی را ادراک می‌کند. متفکری می‌گوید: گاه در گوشه‌ای نشسته‌ام و می‌اندیشم. در همان هنگام کسی مرا مورد خطاب قرار می‌دهد و به طرح یک پرسش می‌پردازد. ناگهان از اندیشه‌های خود منصرف می‌شوم و می‌گویم: ببخشید!‌ من جای دیگر بودم. منظور این شخص از اینکه می‌گوید: در جای دیگر بودم، این است که به چیز دیگری می‌اندیشیدم. اندیشیدن این شخص اندیشیدن به عالمی است که در آن زندگی می‌کرده است. آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌شود، جهان را تجربه می‌کند، ولی خودش یک بخش از تجربة‌ جهان نیست. آنچه «من» خوانده می‌شود، یک بخش از جهان نیست، بلکه یک جای یا جایگاهی است که جهان را مورد مشاهده قرار می‌دهد.

 

این تجربه نیست که انسان را می‌سازد، بلکه این انسان است که به شکار تجربه می‌رود و در به دست آوردن انواع تجربه‌ها از خود مهارت نشان می‌دهد. آنچه تحت عنوان «من» مطرح می‌گردد، نه تنها بخشی از جهان بیرونی و عینی نیست، بلکه حتی بخشی از ذهن نیز به ‌شمار نمی‌آید، زیرا آنچه «من» خوانده می‌شود، به ذهن فرمان می‌دهد و در تنظیم کردن و سامان بخشیدن به آن نقش ایفا می‌کند. هر چه «من»‌ از آن آگاهی دارد، بخشی از «من» است، ولی «من» بخشی از آن چیزهایی نیست که نسبت به آنها آگاهی دارد. هر انسان به عنوان «من» در جهان زندگی می‌کند و زندگی کردن را شأن خود می‌شناسد، ولی عکس این سخن صادق نیست و کسی نمی‌تواند ادعا کند که آنچه «من» خوانده می‌شود، شأن زندگی شناخته می‌شود. تردیدی نمی‌توان داشت که ذوالشأن از شأن برتر است و البته آنچه «من» خوانده می‌شود، ذوالشأن است و زندگی شأن او به شمار می‌آید.

 

تقسیم موجودات این جهان به سه قسم جماد و نبات و حیوان یک تقسیم شناخته شده است و کسی آن را مورد انکار قرار نداده است. البته انسان بر اساس فصل مقسم و مقوم خود، یعنی ناطق بودن، نه تنها از حیوانات، بلکه از همه موجودات دیگر ممتاز می‌گردد. همة این موجودات در این جهان به ظهور می‌رسند و انسان تنها موجودی است که مانند هر موجود دیگری در این جهان به عرصه هستی قدم می‌گذارد، اما می‌داند که در جهان زندگی می‌کند و جهان مسکن اوست. مسکن گزیدن در جهان بیش از آنکه به معنی زنده بودن در این جهان باشد، بر زندگی کردن در این جهان دلالت دارد. زنده بودن خصلت هر موجودی است که تغذیه می‌کند و از رشد و نمو متناسب برخوردار است؛ ولی زندگی کردن، چیزی است که به‌مراتب از زنده بودن برتر و بالاتر است. در زندگی کردن است که انسان از ژرفای درون خود بیرون می‌آید و از بیرون وجود خود، به ژرفای درونش بازمی‌گردد. در این بیرون آمدن از درون و دوباره به درون رفتن است که زندگی انسان شکل پیدا می‌کند و دلمشغولی‌های او به صورت‌های گوناگون به ظهور و بروز می‌رسد. تنوع زندگی انسان بیش از آن است که بتوان با موازین کمّی آن را سنجید. لحظه‌های زندگی تهی نیستند و در هر لحظه، چیزی هست که در لحظه قبل‌تر نبوده است. گذر لحظه‌ها به اندازه‌ای پر شتاب است که انسان نمی‌تواند آنها را ببیند؛ ولی چیزی در لحظه‌ها هست که ناپیداست اما ثابت است و به زندگی معنی می‌بخشد. ندیدن دلیل بر نبودن نیست. بهترین شاهد برای اثبات این ادعا آن است که جان در تن است، ولی تن جان را نمی‌بیند. این جهان و آنچه در آن است، مخلوق خداست، ولی خلق یک بار برای همیشه صورت نپذیرفته است، بلکه خلق در هر لحظه صورت می‌پذیرد و حق‌تعالی همیشه در کار آفرینش است. انسان تنها موجودی است که به «معنی زندگی» توجه می‌کند و بر اساس معنایی که از زندگی می‌فهمد، به زیستن ادامه می‌دهد. فهم همگان از معنی زندگی یکسان نیست و هر کسی از دیدگاه خاص خود به آن می‌نگرد، با این‌همه بیشتر مردم از نوعی فهم مشترک در زندگی برخوردارند و در کنار یکدیگر با صلح و آرامش روزگار می‌گذرانند.

 

 

 

 

منبع: روزنامه اطلاعات؛ سه‌شنبه 23 دی‌ماه 1399

 

 

 

 

 

۸۱۹۹

ارسال نظر


برای نظر دادن ابتدا باید به سیستم وارد شوید. برای ورود به سیستم اینجا کلیک کنید.

همدان - بنای آرامگاه بوعلی‌سینا - ساختمان اداری بنیاد بوعلی‌سینا

 ۹۸۸۱۳۸۲۶۳۲۵۰+ -  ۹۸۸۱۳۸۲۷۵۰۶۲+

info@buali.ir

برای دریافت پیامک‌های بهداشتی در زمینه طب سینوی، کلمه طب را به شماره ۳۰۰۰۱۸۱۹ ارسال کنید